نویسنده: آر ال استاین
یک شب وقتی بچه بودم، یک پرستار بچه به خانه ی ما آمد. او جوان و جذاب بود و فکر می کردم که یک شب خوش خواهم داشت ولی اشتباه می کردم. به محض این که پدر و مادرم از خانه رفتند، خانم پرستار شروع کرد برای من داستان های عجیب و غریب تعریف کردن، مثلتا داستان هایی در مورد پسر بچه ی دو سری که به مدرسه ای می رفت که او آن جا درس می داده، یا معلم مرده ای که هنوز سر کلاس می رود و دانشمندی که مغز آدم های زنده را توی تنگ ماهی می گذاشت و آن ها را با خودش به مهمانی می برد و پسر بچه ای هم سن و سال من که آبششی زیر گلویش داشت و فقط می توانست زیر آب نفس بکشد.
نویسنده: آر ال استاین
من در نیویورک زندگی می کنم و وقتی در یک چنین مکان شلوغ و پر سر و صدایی زندگی می کنی، ناخواسته مکاشفات زیادی به گوش ات می خورد.
بعد از ظهر داشتم از مدرسه ی راهنمایی محله مان عبور می کردم، اتفاقی شنیدم که دو تا پسر با هم جر و بحث می کردند.
پسر قد بلند که کلاه بیس بال به سر داشت گفت: تو از ترس می افتی می میری و این چیز عجیب و غریبی نیست، زیاد اتفاق می افتد.
دوستش جواب داد ک امکان ندارد... غیر ممکن است که آدم با دیدن یک چیز وحشتناک جابه جا بمیرد.
نویسنده: آر ال استاین
در زمان های بسیار قدیم، در یک روز تابستانی، زمانی که پرنده هایی به بزرگی ابرها در آسمان ها پرواز می کردند، پسری به نام ند از میان جنگل های پر از شاخ و برگ و بسیار سبز و پر از تپه گذشت. ند فقط یک سیب در کوله پشتی اش داشت و یک نقشه دست نویس خام از قلمرو پادشاهی.
لباس دهاتی لکه دار و چروکش خیس عرق بود. موهای بلند قهوه ای خیس در هم برهم او از زیر کلاه قرمز روی پیشانی آفتاب خورده اش ریخته بود.
نویسنده: آر ال استاین
سامانتا معروف به سم عصبانی و ناراحت بود و دلش نمیخواست به خانه برود. به همین دلیل با دوچرخهاش، در زیر باران، به قصد رفتن به مدیسون خلاف جهت خانهاش رکاب زد و به جنگل جفرز رسید. او در آن جنگل به زنی عجیب برخورد که خود را کلاریسا معرفی کرد و مقابل لطفی که سام در حق او کرد، پیشنهاد داد که سام سه آرزو بکند تا او آرزویش را برآورده کند. اما سام در گفتن آرزوهایش دقت نکرد و درگیر ماجراهای ترسناکی شد.
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
گرتن و برادر ناتنیاش، کلارک، از اقامت در خانهی پدربزرگ و مادربزرگشان متنفرند. پدربزرگ ادی عملا ناشنواست و مادربزرگرز نیز تنها به پختوپز علاقهمند است. افزون بر این، آنها در وسط یک باتلاق تاریک و گلی زندگی میکنند. موضوع واقعا عجیبی که دربارهی خانهی پدربزرگ و مادربزرگ وجود دارد این است که از اتاقی در طبقهی بالای خانهی آنها، اتاقی که همیشه قفل است، همواره صداهای ترسناکی به گوش میرسد. بچهها سرانجام به این فکر میافتند که در اطراف خانه، هیولای باتلاق را کشف کنند.
ادامه مطلب ...
نویسنده: ار ال استاین
اولین باری که نامرئی شدم، روز تولد دوازده سالگیم بود. شاید بهتر باشد بگویم تقصیر بلک بود. بلک، اسم سگم است. خیلی سگ دست و پا چلفتی و کودنی است. رنگش سفید است و شاید هم به همین دلیل اسمش را گذاشتیم بلک!
اگر بلگ همه ی جای زیر شیروانی را نمی گشت و بو نمی کشید... ولی بهتر است از همان اول، ماجرا را تعریف کنم. روز تولدم این بار شنبه بود......
نویسنده: آر ال استاین
یک مسافرخانه نیوانگلندی را تصور می کردم. یک خانه قدیمی زیبا با راهروهای فرش شده بی پایان و اتاق های مجلل متعدد. استخر شنا، زمین تنیس و باغ های دلنشین. فکر می کردم برای گذراندن تعطیلات جای زیبایی باشد. اما چیز وحشتناکی وجود داشت: من تنها مسافر آنجا بودم.
در استخر تنها بودم. در غذاخوری هم، کسی جز من نبود. به هر جایی که می رفتم، کسی جز من نبود. به هر جایی که می رفتم، می توانستم چشم های کارکنان مسافرخانه که به من می نگریستند، را حس کنم. میمه شب، بیدار در تخت دراز کشیده بودم و به سکوت گوش می دادم. ناگهان از صدای چرخاندن کلیدی در قفل، از جا پریدم. در اتاقم غژغژی کرد و صدای نجواگونه ای را شنیدم که می گفت:(( اتاقم ... اتاقم...))
نویسنده: آر ال استاین
سلام، من آر ال استاین هستم. به این جا، به این شهر کوچکه که الوود نامیده می شود آمده ام. این شهر کوچک از توابع شیکاگو است ـ شهری کوچک و آرام که شاید خیلی شبیه شهری باشد که تو در آن زندگی می کنی. آن خانه کوچک و سفید رنگ در آن طرف خیابان همان جایی است که داستان ما در آن به وقوع می پیوندد. سلنا میلز راه زیادی را برای دیدار دختر خاله اش پیموده است. اما آن چه سلنا نمی داند این است که آن خانه ی کوچکِ ظاهراً آرام در پشت آن پرچین شمشاد زیبا رازی را در خود نهفته دارد. در طبقه دوم، در انتهای راهرو، اتاقی دارد که خطر و ترسی ناگفتنی در خود جای داده است. سلنا اکنون دارد از پله های جلوی در ورودی بالا می رود. میهمانی او از همین لحظه آغاز می شود. البته فقط شما و من می دانیم که این دیداری است از . . . . . تالار وحشت
نویسنده: آر ال استاین
مترجم: شهره نور صالحی
خلاصه داستان: جیلیان و جکسون ناگهان متوجه میشوند که میتوانند فکر دیگران را بخوانند و این کشف تازه،انها را شوکه و تا حدی ذوق زده میکند. اما وقتی میبینند یک دانشمند عوضی همه جا تعقیبشان میکند که بفهمد در مغزشان چه میگذرد، وحشت جای همه چیز را میگیرد. آیا دوقلو ها میتوانند دوباره به زندگی عادی برگردند؟
به پارک وحشت وارد شوید...
ادامه مطلب ...