آیا جرات دارید، با مکانی پر از ارواح، مومیاییها، خون آشامها، و دیگر مخلوقات ترسناک روبرو شوید؟ شاید پس از یک بار ملاقات با آنها دیگر هرگز برنگردید.
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
می دانستم حال مادربزرگ وی خوب نیست، اما خبر نداشتم خیلی مریض است و خبر نداشتم که می خواهد من و برادرم پیتر را، به وحشتناک ترین سفر عمرمان بفرستد. نمی دانستم قرار است تا یک هفته ی دیگر من و پیتر به ناله های ترسناک مومیایی های باستانی گوش دهیم و گوشهایمان را بگیریم که آواز وحشت آورشان را نشنویم.
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
خانم ماآرف از پشت میزش آمد بیرون پاهای برهنه و خیسش روی موکت شلپ شلپ می کرد. چند بار دور من چرخید و با چشم های قهوه ای اش مرا با اشتها بر انداز کرد. شکمش با صدای بلند، با صدایی شبیه خالی شدن وان حمام قارو قور کرد و مرا از جا پراند.
ـ شما نباید این کارو بکنید... این کار انسانی نیست...
نویسنده: آر ال استاین
انتشار: وبلاگ اعماق وحشت
فردى مارتینز و دوستش کارا از هیچ چیز نمى ترسند.اما این قبل ازآن روزى بود که به زیرزمین خانه فردى بروند و قبل از اینکه آن اتاق مخفى را پیدا کنند.و قبل از اینکه بطرى نفس خون آشام را پیدا کنند. بیچاره فردى و کارا .نباید هیچ وقت آن بطرى را پیدا مى کردند.چون حالا یک خون آشام در زیر زمین خانه فردى است.و او خیلى خیلى تشنه است.
شب ها، وقتی گرگ آدم سینه خیز پشت سرت حرکت می کند، آن قدر آرام قدم بر می دارد که نتوانی چیزی بشنوی و تا وقتی نفس گرم و ترشش را پشت گردنت احساس نکنی، نمی فهمی گرگ ادم پشت سرت است.
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
آقای کینز با خوشحالی گفت: «عالی بود، بچهها! عالی بود!» و صدایش تو سالن پیچید. من و رایان و فردی تعظیم کردیم. این اولین تمرین شبانه ما بود و خیلی خوب اجرایش کرده بودیم. بالاخره همه جملههایمان را حفظ شده بودیم و حرکاتمان هم روی صحنه خیلی نرمتر شده بود.
این تمرینِ خوب، بهم کمک کرد که حداقل برای یک مدت کوتاه ماجرای ناهار را فراموش کنم. دلم نمیخواست بهش فکر کنم. دلم میخواست خاطرهاش را برای همیشه از ذهنم پاک کنم. خیلی خجالت کشیده بودم. خیلی تحقیر شده بود.کنار میز ایستاده بودم، لبه میز را دو دستی گرفته بودم و سرتا پایم میلرزید.همه بچههایِ تو ناهارخوری بهم زل زده بودند. از لای دندانهای کلید شدهام به زحمت گفتم: «من... نه... خیالاتی نشده بودم.» و بعد برگشتم و از ناهارخوری دویدم بیرون. یکراست دویدم طرف قفسهام، کت و کتابهایم را برداشتم و مثل باد برگشتم خانه.
بازی های ترس بخش دوم
نویسنده: آر ال استاین
دوازده بچه بسیار باهوش و رقابت طلب برای شرکت در رقابتی برای بقا به نام " بازی های زندگی " انتخاب می شوند.آن ها نه تنها مجبورند با خطرات زندگی در یک جزیره ی استوایی دست و پنجه نرم کنند ، بلکه موجودات شیطانی که در آن نواحی زندگی می کنند هم روبرو می شوند .... موجوداتی که در انتظار قربانی بعدی شان هستند..
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
لوسی عاشق داستان های دیو و پری است.آنقدر از این داستان ها گفته که خانواده و دوستانش کفرشان در آمده است. ولی یک روز لوسی با یک دیو واقعی و زنده روبرو می شود! ولی چه بد که لوسی آنقدر داستان های دیو تعریف کرده که هیچ کس حرفش را باور نمی کند. و چه بد که دیو هم می داند که او را شناخته و سر در پی او می گذارد...
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
تایپ و انتشار: وبلاگ اعماق وحشت
لوسی عاشق داستان های دیو و پری است.آنقدر از این داستان ها گفته که خانواده و دوستانش کفرشان در آمده است. ولی یک روز لوسی با یک دیو واقعی و زند روبرو می شود! ولی چه بد که لوسی آنقدر داستان های دیو تعریف کرده که هیچ کس حرفش را باور نمی کند. و چه بد که دیو هم می داند که او را شناخته و سر در پی او می گذارد... در آخر داستان معلوم می شود که خود لوسی و خانواده اش چیزی از دیو بدتر(یا شاید هم خود دیو) هستند و برای این که معلوم نشود که آن ها هم دیو هستند و بتوانند در شهر میان مردم زندگی کنند،دیو دیگر که مسئول کتابخانه شهر است را می خورند.
نویسنده: آر ال استاین
ریکی بیمر با اخراجش از روزنامه مدرسه خیلی عصبانی میشود. بنابراین تصمیم میگیرد تا با تاشا سردبیر روزنامه شوخی کند. فقط یک شوخی کوچک. یک روز بعد از مدرسه یک پیغامی در دفتر روزنامه می گذارد. که اگر شما یک موجود ترسناک هستید. بعد از نیمه شب با تاشا تماس بگیرید. اما به طرز عجیبی پیغام ریکی اشتباه میشود و به جای تماس با تاشا با او تماس میگیرند. بچه هایی که می گویند خیلی ترسناک هستند. با پوست هایی بنفش و پولک دار و دندان تیز...
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
هترین دوست بروک، زیکى، در مدرسه نقش اصلى یک نمایش را به عهده داشت. نقش اش شبح بود. زیکى کاملاً در نقش خود غرق شده بود . او عاشق پوشیدن لباس مخصوصش و ترساندن هنرپیشه هاى آن نمایش بود. بروک احساس کرد که زیکى زیاد در نقش خود غرق شده است. اما بعد اتفاق واقعاً ترسناکى شروع شد. یک تکه کاغذ در بخشى از صحنه نمایش پیدا شد «از خانه ى من دور شو.» لامپ شکست و پایین افتاد....
ادامه مطلب ...