نویسنده: آر ال استاین
سامانتا معروف به سم عصبانی و ناراحت بود و دلش نمیخواست به خانه برود. به همین دلیل با دوچرخهاش، در زیر باران، به قصد رفتن به مدیسون خلاف جهت خانهاش رکاب زد و به جنگل جفرز رسید. او در آن جنگل به زنی عجیب برخورد که خود را کلاریسا معرفی کرد و مقابل لطفی که سام در حق او کرد، پیشنهاد داد که سام سه آرزو بکند تا او آرزویش را برآورده کند. اما سام در گفتن آرزوهایش دقت نکرد و درگیر ماجراهای ترسناکی شد.
ادامه مطلب ...