نویسنده: آر ال استاین
ریکی بیمر با اخراجش از روزنامه مدرسه خیلی عصبانی میشود. بنابراین تصمیم میگیرد تا با تاشا سردبیر روزنامه شوخی کند. فقط یک شوخی کوچک. یک روز بعد از مدرسه یک پیغامی در دفتر روزنامه می گذارد. که اگر شما یک موجود ترسناک هستید. بعد از نیمه شب با تاشا تماس بگیرید. اما به طرز عجیبی پیغام ریکی اشتباه میشود و به جای تماس با تاشا با او تماس میگیرند. بچه هایی که می گویند خیلی ترسناک هستند. با پوست هایی بنفش و پولک دار و دندان تیز...
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
گرتن و برادر ناتنیاش، کلارک، از اقامت در خانهی پدربزرگ و مادربزرگشان متنفرند. پدربزرگ ادی عملا ناشنواست و مادربزرگرز نیز تنها به پختوپز علاقهمند است. افزون بر این، آنها در وسط یک باتلاق تاریک و گلی زندگی میکنند. موضوع واقعا عجیبی که دربارهی خانهی پدربزرگ و مادربزرگ وجود دارد این است که از اتاقی در طبقهی بالای خانهی آنها، اتاقی که همیشه قفل است، همواره صداهای ترسناکی به گوش میرسد. بچهها سرانجام به این فکر میافتند که در اطراف خانه، هیولای باتلاق را کشف کنند.
ادامه مطلب ...
نویسنده: آنتونی هوروویتس
من می خواهم به شما بگویم این چطور اتفاق افتاد.
اما آسان نیست. حالا از همه ی اینها مدتها می گذرد و حتی با آنکه اغلب درباره اش فکر می کنم، هنوز چیزهایی وجود دارند که نمی فهمم. شاید هرگز نفهمم. چرا اصلا توی ماشین رفتم؟ آنچه درباره اش حرف می زنم یکی از آن اتاقکهای عکس فوری است. روی سکوی شماره یک ایستگاه یورک بود چهار عکس با 2/05 پوند. اگر بخواهید بروید و آنرا ببینید احتمالا باید هنوز آنجا باشد. من هرگز به آن جا بر نگشتم بنابراین نمی توانم مطمئن باشم....
نویسنده: آنتونی هوروویتس
چرا باید پدرم توقف میکرد؟
من به او گفتم این کار را نکند. می دانستم فکر خوبی نیست. البته او به من گوش نداد. پدر و مادرها هرگز این کار را نمی کنند. اما اگر به مسیرش ادامه داده بود این اتفاق هرگز روی نمی داد.
آن روز بیرون رفته بودیم، فقط خودمان سه نفر و چه روز عالی و واقعا شادی بود. تولد پانزده سالگی من، و آنها مرا به ساوتوولد برده بودند.