نویسنده: آر ال استاین
می دانستم حال مادربزرگ وی خوب نیست، اما خبر نداشتم خیلی مریض است و خبر نداشتم که می خواهد من و برادرم پیتر را، به وحشتناک ترین سفر عمرمان بفرستد. نمی دانستم قرار است تا یک هفته ی دیگر من و پیتر به ناله های ترسناک مومیایی های باستانی گوش دهیم و گوشهایمان را بگیریم که آواز وحشت آورشان را نشنویم.
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
تایپ و انتشار: وبلاگ اعماق وحشت
لوسی عاشق داستان های دیو و پری است.آنقدر از این داستان ها گفته که خانواده و دوستانش کفرشان در آمده است. ولی یک روز لوسی با یک دیو واقعی و زند روبرو می شود! ولی چه بد که لوسی آنقدر داستان های دیو تعریف کرده که هیچ کس حرفش را باور نمی کند. و چه بد که دیو هم می داند که او را شناخته و سر در پی او می گذارد... در آخر داستان معلوم می شود که خود لوسی و خانواده اش چیزی از دیو بدتر(یا شاید هم خود دیو) هستند و برای این که معلوم نشود که آن ها هم دیو هستند و بتوانند در شهر میان مردم زندگی کنند،دیو دیگر که مسئول کتابخانه شهر است را می خورند.
نویسنده: آر ال استاین
هترین دوست بروک، زیکى، در مدرسه نقش اصلى یک نمایش را به عهده داشت. نقش اش شبح بود. زیکى کاملاً در نقش خود غرق شده بود . او عاشق پوشیدن لباس مخصوصش و ترساندن هنرپیشه هاى آن نمایش بود. بروک احساس کرد که زیکى زیاد در نقش خود غرق شده است. اما بعد اتفاق واقعاً ترسناکى شروع شد. یک تکه کاغذ در بخشى از صحنه نمایش پیدا شد «از خانه ى من دور شو.» لامپ شکست و پایین افتاد....
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
در زمان های بسیار قدیم، در یک روز تابستانی، زمانی که پرنده هایی به بزرگی ابرها در آسمان ها پرواز می کردند، پسری به نام ند از میان جنگل های پر از شاخ و برگ و بسیار سبز و پر از تپه گذشت. ند فقط یک سیب در کوله پشتی اش داشت و یک نقشه دست نویس خام از قلمرو پادشاهی.
لباس دهاتی لکه دار و چروکش خیس عرق بود. موهای بلند قهوه ای خیس در هم برهم او از زیر کلاه قرمز روی پیشانی آفتاب خورده اش ریخته بود.
نویسنده: آر ال استاین
سلام، من آر ال استاین هستم. به این جا، به این شهر کوچکه که الوود نامیده می شود آمده ام. این شهر کوچک از توابع شیکاگو است ـ شهری کوچک و آرام که شاید خیلی شبیه شهری باشد که تو در آن زندگی می کنی. آن خانه کوچک و سفید رنگ در آن طرف خیابان همان جایی است که داستان ما در آن به وقوع می پیوندد. سلنا میلز راه زیادی را برای دیدار دختر خاله اش پیموده است. اما آن چه سلنا نمی داند این است که آن خانه ی کوچکِ ظاهراً آرام در پشت آن پرچین شمشاد زیبا رازی را در خود نهفته دارد. در طبقه دوم، در انتهای راهرو، اتاقی دارد که خطر و ترسی ناگفتنی در خود جای داده است. سلنا اکنون دارد از پله های جلوی در ورودی بالا می رود. میهمانی او از همین لحظه آغاز می شود. البته فقط شما و من می دانیم که این دیداری است از . . . . . تالار وحشت
نویسنده: آر آل استاین
غذایش بد است، مربیانش کمی عجیب هستند و مدیر اردوگاه عجیب تر از همه...ادامه مطلب ...