نویسنده: آر ال استاین
من در نیویورک زندگی می کنم و وقتی در یک چنین مکان شلوغ و پر سر و صدایی زندگی می کنی، ناخواسته مکاشفات زیادی به گوش ات می خورد.
بعد از ظهر داشتم از مدرسه ی راهنمایی محله مان عبور می کردم، اتفاقی شنیدم که دو تا پسر با هم جر و بحث می کردند.
پسر قد بلند که کلاه بیس بال به سر داشت گفت: تو از ترس می افتی می میری و این چیز عجیب و غریبی نیست، زیاد اتفاق می افتد.
دوستش جواب داد ک امکان ندارد... غیر ممکن است که آدم با دیدن یک چیز وحشتناک جابه جا بمیرد.
نویسنده: ار ال استاین
اولین باری که نامرئی شدم، روز تولد دوازده سالگیم بود. شاید بهتر باشد بگویم تقصیر بلک بود. بلک، اسم سگم است. خیلی سگ دست و پا چلفتی و کودنی است. رنگش سفید است و شاید هم به همین دلیل اسمش را گذاشتیم بلک!
اگر بلگ همه ی جای زیر شیروانی را نمی گشت و بو نمی کشید... ولی بهتر است از همان اول، ماجرا را تعریف کنم. روز تولدم این بار شنبه بود......
نویسنده: آر ال استاین
یک مسافرخانه نیوانگلندی را تصور می کردم. یک خانه قدیمی زیبا با راهروهای فرش شده بی پایان و اتاق های مجلل متعدد. استخر شنا، زمین تنیس و باغ های دلنشین. فکر می کردم برای گذراندن تعطیلات جای زیبایی باشد. اما چیز وحشتناکی وجود داشت: من تنها مسافر آنجا بودم.
در استخر تنها بودم. در غذاخوری هم، کسی جز من نبود. به هر جایی که می رفتم، کسی جز من نبود. به هر جایی که می رفتم، می توانستم چشم های کارکنان مسافرخانه که به من می نگریستند، را حس کنم. میمه شب، بیدار در تخت دراز کشیده بودم و به سکوت گوش می دادم. ناگهان از صدای چرخاندن کلیدی در قفل، از جا پریدم. در اتاقم غژغژی کرد و صدای نجواگونه ای را شنیدم که می گفت:(( اتاقم ... اتاقم...))