نویسنده: آنتونی هوروویتس
ماجرا مثل خیلی از داستان های دیگر در یک سوق یا بازار سرپوشیده ای در مراکش شروع شد.
گفته می شد در سوق به تعداد اجناسی که وجود دارد داستان هست. اگر زمانی در یکی از ده ها کوچه پس کوچه شلوغی گم شدید که مغازه ها و دکه های کوچکش از شنگینی بار هزاران چیز، از زلم زیمپو و شیشه های ادویه گرفته تا قالی و دانه های قهوه، خم شده بودند، متوجه خواهید شد که این ماجرا هم باید به قصه های هزار و یک شب اضافه شود.
نویسنده: ار ال استاین
اولین باری که نامرئی شدم، روز تولد دوازده سالگیم بود. شاید بهتر باشد بگویم تقصیر بلک بود. بلک، اسم سگم است. خیلی سگ دست و پا چلفتی و کودنی است. رنگش سفید است و شاید هم به همین دلیل اسمش را گذاشتیم بلک!
اگر بلگ همه ی جای زیر شیروانی را نمی گشت و بو نمی کشید... ولی بهتر است از همان اول، ماجرا را تعریف کنم. روز تولدم این بار شنبه بود......