نویسنده: آر ال استاین
یک شب وقتی بچه بودم، یک پرستار بچه به خانه ی ما آمد. او جوان و جذاب بود و فکر می کردم که یک شب خوش خواهم داشت ولی اشتباه می کردم. به محض این که پدر و مادرم از خانه رفتند، خانم پرستار شروع کرد برای من داستان های عجیب و غریب تعریف کردن، مثلتا داستان هایی در مورد پسر بچه ی دو سری که به مدرسه ای می رفت که او آن جا درس می داده، یا معلم مرده ای که هنوز سر کلاس می رود و دانشمندی که مغز آدم های زنده را توی تنگ ماهی می گذاشت و آن ها را با خودش به مهمانی می برد و پسر بچه ای هم سن و سال من که آبششی زیر گلویش داشت و فقط می توانست زیر آب نفس بکشد.