نویسنده: آر ال استاین
می دانستم حال مادربزرگ وی خوب نیست، اما خبر نداشتم خیلی مریض است و خبر نداشتم که می خواهد من و برادرم پیتر را، به وحشتناک ترین سفر عمرمان بفرستد. نمی دانستم قرار است تا یک هفته ی دیگر من و پیتر به ناله های ترسناک مومیایی های باستانی گوش دهیم و گوشهایمان را بگیریم که آواز وحشت آورشان را نشنویم.
ادامه مطلب ...
نویسنده: آر ال استاین
من از بالای شانه های جوانا لوین به جعبه شیشه ای که مومیایی را در آن گذاشته بودند نگاه می کردم. یک علامت کوچک روی تابوت بود که قدیمی بود: هنر مصر باستان ! . دستبند و گردن بند و گوشواره طلایی بلندی داشت که عجیب می درخشید. جوانا گفت : وای چه قدر فوق العاده است. دستش را روی شیشه گذاشت : من این را می خواهم، همین را می خواهم. سرم را تکان دادم: این مال چهار هزار سال پیش است. جوانا احتمالا میلیون ها می ارزد. جوانا من را کنار زد و گفت : تولد من است چرا من نتوانم چند تا هدیه برای خودم بردارم؟
ادامه مطلب ...