نویسنده: آر ال استاین
آقای کینز با خوشحالی گفت: «عالی بود، بچهها! عالی بود!» و صدایش تو سالن پیچید. من و رایان و فردی تعظیم کردیم. این اولین تمرین شبانه ما بود و خیلی خوب اجرایش کرده بودیم. بالاخره همه جملههایمان را حفظ شده بودیم و حرکاتمان هم روی صحنه خیلی نرمتر شده بود.
این تمرینِ خوب، بهم کمک کرد که حداقل برای یک مدت کوتاه ماجرای ناهار را فراموش کنم. دلم نمیخواست بهش فکر کنم. دلم میخواست خاطرهاش را برای همیشه از ذهنم پاک کنم. خیلی خجالت کشیده بودم. خیلی تحقیر شده بود.کنار میز ایستاده بودم، لبه میز را دو دستی گرفته بودم و سرتا پایم میلرزید.همه بچههایِ تو ناهارخوری بهم زل زده بودند. از لای دندانهای کلید شدهام به زحمت گفتم: «من... نه... خیالاتی نشده بودم.» و بعد برگشتم و از ناهارخوری دویدم بیرون. یکراست دویدم طرف قفسهام، کت و کتابهایم را برداشتم و مثل باد برگشتم خانه.