نویسنده: آنتونی هوروویتس
کتاب حاضر را که برای گروه سنی نوجوان به نگارش در آمده است میتوان جزو داستانهای وحشتآفرین دستهبندی کرد. کتاب بهشت جهنمی است با الهام از وقایع روزانه، به مخاطب گوشزد میکند که در دنیای امن و قابل پیشبینی، وقوع اتفاقات هولناک غیرممکن و دور از انتظار نیست.
نویسنده: آنتونی هوروویتس
گمانم داستان من با مرگ مردی که هیچ وقت او را ندیدم، شروع شد.
اسمش ایتان اسلای بود. او یک روزنامه نگار بود، گزارشگر مسابقات که برای ایسویچ نیوز کار می کرد. در این روزنامه ستونی مخصوص داشت که عنوانش نگاه اسلای بود. ظاهرا مردی بود که روزی سی تا سیگار می کشید. به عبارت دقیق تر وقتی سیگار نمی کشید که مشغول غذا خوردن بود و وقتی نمی خورد، داشت چیزی می نوشید.
نویسنده: آنتونی هوروویتس
کتاب حاضر را که برای گروه سنی نوجوان به نگارش در آمده است میتوان جزو داستانهای وحشتآفرین دستهبندی کرد. این داستان الهام از وقایع روزانه، به مخاطب گوشزد میکند که در دنیای امن و قابل پیشبینی، وقوع اتفاقات هولناک غیرممکن و دور از انتظار نیست. بازی مردگان، داستان پسر نوجوانی با نام «کوین» است که به علت علاقه بیش از حد به بازیهای کامپیوتری از مدرسه رانده شده و حالا به استخدام شرکت کامپیوتری عجیب و مرموزی در آمده است. او ناگهان خود را در میان یک بازی کامپیوتری مییابد و برای نجات جان خویش ناچار به دفاع و مبارزه میگردد. بازی تمام میشود و کوین که تازه به آرامش رسیده است، یک باره در مییابد که در دستگاه بازی کامپیوتری دیگری در یک مرکز بازی گرفتار شده است.
ادامه مطلب ...
نویسنده: آنتونی هوروویتس
لیندا جیمز این جوری مرد.
او قدم زنان از هایدپارک در وسط لندن می گذرد که متوجه می شود وضع هوا خراب شده است. آسمان به رنگ زشتی است. سیاهی شی نیست، بلکه ارغوانی مرتعش سنگینی است که از نزدیک شدن توفان خبر می دهد. ابرها آشفته و متلاطم هستند، و لحظاتی بعد، نور درخشانی همچون چنگال صاعقه در تمام طول رود تایمز برق می زند. می گویند هنگام توفان دو کار نباید انجام داد؛ اول اینکه تلفن نکنی؛ دوم اینکه زیر درخت پناه نگیری.....
نویسنده: آنتونی هوروویتس
ماجرا مثل خیلی از داستان های دیگر در یک سوق یا بازار سرپوشیده ای در مراکش شروع شد.
گفته می شد در سوق به تعداد اجناسی که وجود دارد داستان هست. اگر زمانی در یکی از ده ها کوچه پس کوچه شلوغی گم شدید که مغازه ها و دکه های کوچکش از شنگینی بار هزاران چیز، از زلم زیمپو و شیشه های ادویه گرفته تا قالی و دانه های قهوه، خم شده بودند، متوجه خواهید شد که این ماجرا هم باید به قصه های هزار و یک شب اضافه شود.
نویسنده: آنتونی هوروویتس
گری ولیسن پانزدهساله، و تنها فرزند مادرش بود. پدر او فوت کرده بود و مادر، از لندن به روستای پیهال نزد مادربزرگ آمده بود. گری که خود قلدرمآب و فردی خشن بود، برای یافتن کلبه مادربزرگ به راه افتاد؛ اما بر اثر حوادثی تمام لباسهای او پاره و کثیف شد. او چندروزی در راه بود تا این که به نزدیکی مزرعه مادربزرگ رسید و چون مترسکی، بیرمق به نردهای برای استراحت تکیه داد. مادر و مادربزرگ قبلا گم شدن او را به پلیس اطلاع داده بودند و پلیس اسم او را جزء اسامی گمشدگان اعلام کرده بود، او به مزرعه رسیده بود و از دور شاهد گریه مادر و مادربزرگش، و دور شدن پلیس از آنجا بود. در کتاب حاضر داستان دیگری با عنوان دوربین قاتل به نگارش درآمده است.
نویسنده: آنتونی هوروویتس
من می خواهم به شما بگویم این چطور اتفاق افتاد.
اما آسان نیست. حالا از همه ی اینها مدتها می گذرد و حتی با آنکه اغلب درباره اش فکر می کنم، هنوز چیزهایی وجود دارند که نمی فهمم. شاید هرگز نفهمم. چرا اصلا توی ماشین رفتم؟ آنچه درباره اش حرف می زنم یکی از آن اتاقکهای عکس فوری است. روی سکوی شماره یک ایستگاه یورک بود چهار عکس با 2/05 پوند. اگر بخواهید بروید و آنرا ببینید احتمالا باید هنوز آنجا باشد. من هرگز به آن جا بر نگشتم بنابراین نمی توانم مطمئن باشم....
نویسنده: آنتونی هوروویتس
چرا باید پدرم توقف میکرد؟
من به او گفتم این کار را نکند. می دانستم فکر خوبی نیست. البته او به من گوش نداد. پدر و مادرها هرگز این کار را نمی کنند. اما اگر به مسیرش ادامه داده بود این اتفاق هرگز روی نمی داد.
آن روز بیرون رفته بودیم، فقط خودمان سه نفر و چه روز عالی و واقعا شادی بود. تولد پانزده سالگی من، و آنها مرا به ساوتوولد برده بودند.
نویسنده: آنتونی هوروویتس
من هرگز مادرم را نشناختم
او یک سال بعد از تولد من در یک تصادف اتومبیل مرد و من کاملا تنها، با پدرم بزرگ شدم. خواهر و برادری نداشتم. فقط ما دو نفر بودیم و در خانه ای در باث که پایین ساوت وست است، در آون، زندگی می کردیم. پدرم استاد تاریخ دانشگاه بریستول بود و تا ده سال پرستادها یا خانه دارهایی با ما زندگی می کردند، که مراقب من بودند. اما وقتی سیزده ساله شدم و مدرسه ی محلی می رفتم، متوجه شدیم ما واقعا دیگر به هیچ کس نیاز نداریم، بنابراین فقط خودمان دو نفر ماندیم و خوشحال بودیم.
نویسنده: آنتونی هوروویتس
نیک هنکاک و برادرش، جرمیی ، می دانستند توی دردسر افتاده اند، اما نمی توانستند درباره اینکه مقصر کیست به توافق برسند. جریمی، البته نیک را سرزنش می کرد. و هر دو آنان می دانستند وقتی به خانه برسند - اگر اصلا به خانه برسند - پدرشان هر دوشان را سرزنش می کند. اما تقصیر هر کس، واقعیت این بود که آنان وسط لندن گیر کرده بودند. پنج دقیقه به نیمه شب مانده بود و آنان می بایست بیست و پنج دقیقه قبل خانه باشند.....