نویسنده: آر ال استاین
برای تعطیلات تابستان پدر و مادر من تصمیم گرفتند که مارا به مسافرتی طولانی با ماشین ببرند. من و خواهر و برادرم را توی صندلی عقب چپاندند و ما از اول تا آخر مدام دعوا می کردیم.
در طول مسیرمان مادرم گاوها و اسب ها را به من نشان می داد. پدرم همیشه جاده ها را گم می کرد. از این سفرها متنفر بودیم. آخرش این جوری بود که ما با فریاد می گفتیم: ولمان کنید بذارید از این ماشین پیاده بشویم.
مادرم برمی گشت داد می زد: مهم نیست. این یک سفر یک طرفه است. شما دیگر نمی توانید با ما برگردید.
.
لطفا کاملش رو بزارید
فکر کنم چند کتاب بعد این فایل کاملشو گذاشتم البتو همونی که پیدا کردم
سلام
ببخشید چرا این فایل فقط عکس نه صفحه از کتاب است؟راهنمایی کنید لطفا.
سلام
این کتاب توسط یک نفر از کتاب عکس گرفته شده و بعدا به صورت پی دی اف قرار گرفته اینجا .
چرا کامل نیست؟؟؟؟؟؟
فکر کنم یک فایلی بود با اسم ساعت بیادماندنی یا ساعت وحشت اون کاملش باید باشه
merc