نویسنده: ژول ورن
چه شب وحشتناکی واسکوئز بیچاره گذراند! چه مخمصه و مصیبتی بر سر او آمد! همکاران بیچارهی او به قتل رسیدند و به دریا پرتاب شدند، حالا حتی مد اجساد آنها را به نقاط دور دریا برده است! اگر او هم در حال نگهبانی در فانوس دریایی نبود، به سرنوشت آنها دچار شده بود. اما حالا فقط به آنها فکر میکرد، و به خودش فکر نمینمود. او تکرار کرد: "بیچاره موریز! بیچاره فیلیپ!"، و اشکهای درشتی از چشمانش سرازیر شدند. "آنها بدون شک بدون انتظار چشم داشتی، برای کمک به آن دزدان دریایی رفته بودند! ولی در عوض گلولهی اسلحه نصیبشان شد! من هرگز آنها را دوباره نخواهم دید... و آنها هم هرگز کشور خویش و بستگان خود را نخواهند دید! و همسر موریز! که دو ماه دیگر به انتظار او مینشیند، پس از آن از مرگ او آگاه خواهد شد!