مارگارت پترسون هدیکس (به انگلیسی: Margaret Peterson Haddix)، نویسنده مشهور آمریکایی روز نهم آوریل سال ۱۹۶۴ در شهر واشینگتون کورت هاوس، ایالت اوهایو چشم به جهان گشود. پدر هدیکس کشاورز بود و غلات کشت میکرد و او در مزرعه پدری متولد شد و دوران کودکی خود را در زادگاهش گذراند.
پس از گذراندن دوران کودکی و نوجوانی وارد دانشگاه میامی شد و در رشته خبرنگاری و داستاننویسی تحصیل کرد. او در روزنامههای شهر فورت وین، ایندیانا به عنوان خبرنگار و دبیر فعالیت کرد. هدیکس از سال ۱۹۹۵ فعالیت خود در زمینه نویسندگی برای کودکان و نوجوانان را آغاز کرد و نخستین اثر او با عنوان «فرار از زمان» منتشر شد. این نویسنده پس از استقبال از کتابش، در کنار اشتغال در روزنامههای مختلف، به نوشتن ادامه داد و تاکنون ۳۲ اثر از او منتشر شده که بیش از نیمی از آنها برای نوجوانان بوده است. شهرت هدیکس به خاطر مجموعه «فقدان» (The Missing series) و «بچههای سایه وار» (Shadow Children sequence) است.
خانم هدیکس هم اکنون به همراه همسرش و دو فرزندش در شهر کولومبوس ایالت اوهایو زندگی میکند.
مارگرت پترسون هدیکس چگونه یک نویسنده شد (از زبان خودش)
وقتی دخترم کلاس سوم بود، یک روز لیستی به خانه آورد که درش بیان شده بود که هر کسی در کلاس او وقتی که بزرگ شد می خواد چه کاره شود. واضح بود بیشتر بچهها همون شغلهایی را انتخاب کرده بودند که پدر و مادرشان داشتند. اما تعدادی به سمت خیالهای خارق العادهای رفته بودند. بچهای گفته بود که میخواهد یک جاسوس شود؛ دیگری اشتیاق وافری داشت که دوچرخه سوار حرفهای جاده خاکی شود؛ دیگری خودش را به عنوان یک کارگردان سینمایی در آینده تصور کرده بود. و من به لیست خیره شدم و فکر کردم: «هی من با اون دوچرخه سواره و جاسوسه هستم.» به عنوان یه بچه من هم آرزومند شغلی بودم که حقیقتاً باور نداشتم که مردم واقعی آن را انجام دهند. در آرزوهای دور و دراز و دست نیافتنی، و در میان شغلهای رویایی میخواستم یه نویسنده شوم. تمامی بزرگترهایی که میشناختم کشاورز بودند (مثل پدرم) و پرستار (مثل مادرم)، معلم و یا دندانپزشک، خانه دار یا فروشنده بقالی، و غیره و غیره. تنها نویسندگانی که از آنها شنیده بودم، خب، فقط در کتابها بودند. من در مزرعهای بین دو شهر کوچک بزرگ شدم: واشنگتن کورت هاوس در اهایو (Washington Court House, Ohio) و سابینا، اوهایو (Sabina, Ohio). رگ و ریشه من از هر دو طرف به سلسله بزرگی از کشاورزها میرسد، و سلسله طویلی از کرم کتابها. وقتی به تعطیلات خانوادگی میرفتیم، والدینم همیشه چیزهایی شبیه اینها به ما می گفتن: «میشه شما بچهها یه دقیقه دست از خوندن بردارین و بیرون پنجره رو نگاه کنین؟ اون گرند کایونه که داریم از کنارش رد می شیم!» اما بعدش مادرم می خندید و میگفت: «این دقیقاً همون چیزیه که مادر و پدرم وقتی یه بچه بودم بهم می گفتن.» حالا هم من یه چیزی شبیه همون جملات رو به بچههای خودم می گم (لطفاً یه لحظه کتاب هری پاتر رو کنار بزار! اون اقیانوس آرومه اون بیرون!) این به فکرم می بره که این داستان تا کجا ادامه داره. چه تعدادی از اجدادم در حال مهاجرت به امریکا بچه هاشون رو نصیحت کردن که: میشه اون کتاب رو کنار بزاری و بیرون رو نگاه کنی؟ نمی خوای خونه جدیدمون رو ببینی؟ آدمایی که توی کتابا ملاقاتشون میکردم خیلی برام واقعی بودن: به عنوان یه بچه، می تونم افراد زیر رو جز دوستانم به شمار بیارم: بچههای بسیار باهوش نیویورک (whip-smart New York kids) از کتابای ای ال کینگزبورگ (E.L. Konigsburg books)، هریت جاسوس، آنه از گزین گیبلز، زنان کوچک اثر لوییزا می الکات (Louisa May Alcott)، آنه فرانک(Anne Frank)، ربکا از مزرعه سانی بروک(Rebecca of Sunnybrook Farm)، پرنسس کوچولو سارا کرو، امیلی بیرد استار لوسی مونتگومری(Emily Byrd Starr)، بینی لامون (Beanie Malone)، و خیلی خیلی افراد دیگه رو. برای من رفتن از سمت کتابهای دوست داشتنی به سمت توانایی برای خلق کتابهای خودم بیشتر از یک گام نبود. اما چون همین طور اطلاعات علمی و کاربردی هم می خوندم- روزنامه محلی ام، مجله تایم، شرح رکودهای عظیم اقتصادی- می دونستم که نمی تونم کاملاً در مورد انتخاب شغلم غیرمنطقی باشم. به همین خاطر وقتی رفتم کالج اندکی خودم رو در برابرش مصون کردم. من در رشته داستان نویسی تحصیل کردم، اما همین طور در رشته روزنامه نگاری، (و تاریخ، فقط صرف لذت و تفریح) تحصیل کردم. به غیر از اولین تابستون سال اول دانشکده وقتی که به عنوان دستار آشپز در کمپ H -۴ کار میکردم (که اونم خیلی خیلی لذت بخش و مفرح بود) هر کاری که از اون موقع بر عهده گرفتم به جورایی به نوشتن مربوط بوده. در طی سالهای کالج برای روزنامه مدرسه کار میکردم و دورههای کارآموزی تابستونی در روزنامههای اوبانای اوهایو؛ شارلوت در کارولینای شمالی؛ ایندیاناپلیس در شهر ایندیانا داشتم. بعد از کالج، اول به عنوان ویراستار نسخه چاپی در فورت واین ایندیانا مشغول به کار شدم، بعد به سرعت به ایندیانا پلیس برگشتم تا به عنوان خبرنگار روزنامه کار کنم. اون موقعا کاملاً این موضوع رو نفهمیده بودم اما در طی اون سالهای نخست زندگی ام همین طور چیزهایی برای نوشتن جمع آوری کرده بودم. در طی دبیرستان، در نمایشهای مدرسهای نقشهایی بازی میکردم؛ درگروههای رژههای هماهنگ و شاد فلوت و پیکلو میزدم، در گروه کر مدرسه آواز می خوندم؛ در روزنامه مدرسه کار میکردم؛ یه سال در دومیدانی شرکت کردم؛ در تیم حافظهٔ مدرسه رقابت کردم؛ در گروه نمایشگاهی جوانان شهر خدمت کردم؛ و برای کار در کلیسا و کلوبهای ۴-H دواطلب بودم. (مبادا فک کنین من یه اعجوبه چند استعدادی هستم، باید ذکر کنم که یه خواننده و یه بازیگر وحشتناک بودم و به عنوان یه دونده واقعاً واقعاً توی پیاده روی خوب بودم. از مزایای رفتن به یه مدرسه کوچک و میانه رو اینه که اگه از احمق جلوه ندادن خودت نترسی، اونا بهت اجازه می دن هر فعالیتی رو تجربه کنی. در کالج یکی از بهترین چیزهایی که انجام دادم گذروندن یه فرصت مطالعاتی در لاکسینبورگ بود، کشور کوچکی که بین فرانسه، آلمان و بلگرام آشیان گرفته. زندگی در یه کشور خارجی روش بی نظیریه تا خودتون رو وادار کنین که واقعاً به اینا فک کنین: من کی ام؟ چی من رو به یه انسان مبدل می کنه؟ چرا به اون چیزایی که ایمان دارم، معتقدم؟ از زندگی چی می خوام؟ به دنبال چی ام؟ جوهره وجودی ادامای دور و برم چیه؟ چرا اونا به اون چیزایی که ایمان دارن، معتقدن؟ اونا از زندگی چی می خوان؟ اما موقعیتم به عنوان یه خبرنگار بهم این فرصت رو میداد که آدمای متفاوتی رو در موقعیتای واقعاً متفاوتی ملاقات کنم. هرگز حیرت و شگفتی ام پایان نداشت، اینکه با آدما مینشینی و شروع به پرسیدن سوالای خیلی خیلی واقعی میکنی و چون از یه روزنامه هستی اونا تقریباً همیشه جواب سوالات رو می دن. در بیشتر دورهٔ روزنامه نگاری ام، به عنوان خبرنگار عمومی کار میکردم، که معناش اینه که می تونستم یه روز یه آتش سوزی رو پوشش خبری بدم، روز بعدی یه کشف علمی رو، روز بعد از اون یه کنفرانس خبری سیاسی رو، (یا در روزای واقعاً شلوغ پلوغ ترکیبی از چند اتفاق کاملاً متفاوت رو، همه شون رو در یه زمان،) به نحوی برایم شنیدن آن همه داستانهای متفاوت از آن همه آدمای متفاوت —و شاهد آن همه رویداد متفاوت بودن— فقط مشتاقم نمیکرد که آنها رو روی کاغذ بیاورم. بلکه بهم الهام میکرد که با نقشههای و شخصیتهای متفاوت بازی کنم و اونا رو توی ذهنم کنار هم بزارم. حقایق برام کفایت نمیکرد. هنوز تخیل رو هم میخواستم. برای کسی که به روزنامه نگارا اعتماد نداره باید متذکر بشم که هرگز هیچکدام از حقایق داستانهایی که برای روزنامه مینوشتم رو تغییر ندادم. اما وقتی به خونه برمی گشتم داستانای متفاوتی مینوشتم، داستانایی که بیشتر روی قوه تخیلم بنا شده بود و روی این حسم که بعضی چیزا می تونست در لایههای بالاتر حقیقت و نه فقط واقعیات بنا بشه. با اینحال بعد از هشت با نه یا ده ساعت نوشتن و خبرنگاری در طول روز این کار آسونی نبود، این که در ساعات غیر کاری ام هم بنویسم. به همین خاطر در طی این دوره ایدههای خیلی بیشتری برای تخیلاتم داشتم خیلی بیشتر از آن چه که واقعاً روی کاغذ آوردهام. در همین دوره ازدواج کردم. شوهرم، داگ (Doug)، و من در کالج همدیگه رو دیده بودیم و او هم بعد از مدرسه به سمت روزنامه نگاری رفته بود. وقتی او در یک روزنامه در دنویل النویز شغلی به عنوان ویراستار نهایی گرفت، این موقعیت شبیه یه پیچیدگی بزرگ برای شغلم بود. اگر میخواستم به عنوان یه خبرنگار روزنامه به کارم ادامه بدم، می دونستم که احتمالاً مجبورم همسرم رو به عنوان رئیسم داشته باشم. این موقعیت خوبی به نظر نمی اومد. همسرم و من موافقت کردیم به یه این موقعیت بغرنج به عنوان یه شانس نگاه کنیم: این به من این شانس رو میداد که روی تخلیم متمرکز بشم. کارای پاره وقت مثل تدریسِ نگارش در کالج انجمن و خبرنگار آزاد بودن میگرفتم و همین طور کتاب "فرار از زمان (Running Out of Time)"؛ و کتاب «جرات نداری این رو بخونی، خانم دانفری» ((Don’t You Dare Read This, Mrs. Dunphrey؛ و تعداد بسیار زیادی داستان کوتاه را مینوشتم. وقتی بر روی اونا کار میکردم همسرم و من تصمیم هم گرفتیم که یه خانواده رو تشکیل بدیم. مثل بیشتر نویسندهها، برای مدت کوتاهی وارد دوره رنج آور شدم: فرستادن کارم و کسب کردن هیچ چیز به غیر نامههای عدم پذیرش. برایم این دوره به اندازه کافی طولانی بود، به طوری که وقتی دو کتاب اولم (هر دو تا رو در یه زمان) رو فروختم دخترمان مردیث (Meredith) یه ساله و نیمه بود و من دومین بچهمان کانر (Connor) رو حامله بودم. و اما در مورد بیان احساسم: احساس به شدت توام با خوشبختی! با این حال، این اندکی سخت بود که نویسنده نوپایی باشم درست در همان زمانی که داشتم دوباره مادر میشدم. در آن سالها من تنها در وقت خواب بچههایم مینوشتم، وقتی که احتمالاً باید خودم هم چرت میزدم. به همین خاطر معیارهای محکمی برای هر چیزی که مینوشتم در ذهنم رشد دادم: آن نوشتار باید به اندازه کافی هیجان آور میبود تا من رو بیدار نگه داره. بعد از اون دوره زندگی ام اندکی تعییر کرد. همسرم و بچههایم و من از النویز به کلارکز سابمیت پنسیلوانیا (Clarks Summit, Pennsylvania)، در کالمبوس اوهایو (Columbus, Ohio) رفتیم. بچههایم حالا نوجوان بودند و دیگر نیازی نبود که نگران باشم که صدای تایپ کردنم ممکن است آنها را بیدار کند. اما اصولم برای نوشتن تعییر آنچنانی نکرد. میدانستم مجبورم داستانی بنویسم که مرا در شب بیدار نگه داره، در تمام روز در پشت ذهنیاتم آزارم بده و اجازه نده که من بیخیال از کنارش رد شوم. و به همین خاطر من نویسنده شدم. آثار
(۱۹۹۵) - «فرار از زمان» (Running Out of Time) (ترجمه به فارسی در سال ۱۳۸۰) (۱۹۹۶) - «خانم دانفری جرات نداری این رو بخونی» (Don't You Dare Read This, Mrs. Dunphrey) (۱۹۹۷) - «ترک فیشرها» (Leaving Fishers) (۱۹۹۹) - «فقط الا» (Just Ella) (۲۰۰۱) - «تغییر» (Turnabout) (۲۰۰۱) - «دختری با ۵۰۰ اسم دوم» (The Girl With 500 Middle Names) (۲۰۰۱) - «فرازها و فرودها» (Takeoffs and Landings) (۲۰۰۲) - «به خاطر آنیا» (Because of Anya) (۲۰۰۳) - «فرار از خاطرات» (Escape from Memory) (۲۰۰۴) - «بگو چی» (Say What) (۲۰۰۴) - «حانهای بر روی خلیج» (The House on the Gulf) (۲۰۰۵) - «هویت دوگانه» (Double Identity) (۲۰۰۷) - «دکستر ظالم» (Double Identity) (۲۰۰۷) - «شورش» (Uprising) (۲۰۰۸) - «قصر آینهها» (Palace of Mirrors) (۲۰۰۹) - «ادعای شهرت» (Claim to Fame) (۲۰۱۰) - «گذرگاه آهنین» ((جلد دهم مجموعه ۳۹ سرنخ)Into the Gauntlet) (۲۰۱۱) - «همیشه جنگ» (The Always War) (۲۰۱۲) - «تغییر دهنده بازی» (Game Changer)
«مجموعه بچههای سایه وار» (Shadow Children)
(۱۹۹۸) - «در میان پنهان شدگان» (Among the Hidden) (۲۰۰۱) - «در میان ریاکاران» (Among the Impostors) (۲۰۰۲) - «در میان خائنین» (Among the Betrayed) (۲۰۰۳) - «در میان بارونها» (Among the Barons) (۲۰۰۴) - «در میان شجاعان» (Among the Brave) (۲۰۰۵) - «درمیان دشمنان» (Among the Enemy) (۲۰۰۶) - «در میان رها شدگان» (Among the Free)
مرسی
خیلی عالی بود مخصوصا بخش کتاب شناسی
خواهش میکنم
دست دوست گلی که زحمت ترجمه کشید درد نکنه