وقتی اولین بار اراگون در ذهن من نقش بست، پانزده ساله بودم - نه یک پسربچه و نه یک نوجوان - تازه دبیرستان را تمام کرده بودم و اطمینانی به انتخاب راه زندگی ام نداشتم و به جادوی پرقدرت ادبیات فانتزی که قفسههای کتابهایم را آراسته بود، معتاد شده بودم. فرآیند نوشتن کتاب اراگون، که در دنیا در معرض فروش قرار گرفت، و حالا تمام کردن کتاب الدست، مرا به جوانی سوق دادهاست. حالا بیست و یک سال دارم و با حیرت میبینم که دو کتاب را به چاپ رساندهام. اتفاقات غریبی رخ دادهاست، اما مطمئنم که نه برای من.
سفر اراگون، سفر خود من بودهاست : فردی با تربیت روستایی که با سرعتی نا امیدکننده بر خلاف زمان، سرگردان میشود. آموزشهای فشرده و پرزحمتی را پشت سر میگذارد. برخلاف انتظار به موفقیت دست پیدا میکند. با عواقب شهرت دست و پنجه نرم میکند. و بالاخره به آرامش میرسد.
موضوع کتاب :
اراگون اکنون باید سفر خویش را از فاردن دور و شهر ترونجهیم(پایتخت کوتوله ها) به طرف الزمیرا(پایتخت اِلف ها)آغاز کند.او با فهمیدن رازی بزرگ که حتی بیش تر الف ها نمی دانند آموزش هایش را ادامه می دهد و...
.