خلاصهی داستان:
ماجرا
از جایی شروع میشود که مردمانی به نام «آواتار» که به واسطهی بلورهای
انرژی خود فناناپذیرند، با خرابهای از تمدنی روبرو هستند که خود بنا
نهادهاند. تمدنی که زمانی برای مردمان خط، آیین نوشتن، کشاورزی و بسیاری
دیگر را به ارمغان آورد اما در عین حال بر پایهی برتری نژادی و نژادپرستی
استوار بود. آنها سالیان سال بر مردمی که از نژاد خودشان نبودند حکم
راندند، کشور گشایی کردند و هم و غمی نداشتند زیرا اتکاشان بر بلورهایی بود
که به واسطهی هرم انرژی از نور خورشید تغذیه میکرد. این بلورها
فناناپذیری، سلامت و تندرستی جاودان و جوانی ظاهری همیشگی را به آنها
هدیه میکرد. اما چرخهی روزگار طوری رقم میخورد که پایهی قدرت این تمدن
–بلورها- را از منبع انرژی خود قطع میکند. سیلی میآید و پس از آن یخبندان
میشود. شهر پاراپولیس –پایتخت آواتارها- به همراه هرم انرژی در زیر تلی
از برف و یخ مدفون میشود. یکی از آواتارها مدتی قبل از این اتفاق، وقوع
سیل را پیشبینی میکند و به همین واسطه تعداد ۳۰۰ نفر از آواتارها جان
سالم به در میبرند و به ناحیهای دیگر نقل مکان میکنند. حالا آواتارها
مجبورند برای هر بار شارژ مجدد بلورهایشان سفر سخت و دشواری را پشت سر
بگذارند. اما با این حال همچنان برتری خود را بر نژاد غیر آواتار –که
واگار نام دارند- حفظ کرده و مثل سابق آنها را موجوداتی برده و بیارزش
میپندارند که تنها وظیفهی خدمتگزاری آواتارها بر دوششان است.
خلاصه ی پشت کتاب :
آواتار ها فناناپذیر بودند و مانند پادشاهان ژندگی می کردند- اگر چه امپراتوری آنها رو به زوال بود . فناناپذیری آنان توسط بلور هایی جادویی تضمیم میشد ، کریستال هایی که نفوذ و قدرتشان اکنون در اثر قدرت عظیم و دوران یخبندان غریبی رو به تحلیل می رفت .در همین حین که شهر ها با ویرانی قریب الوقوع رو به رو میشدند ف سه قهرمان ظاهر شدند . تالابان، جنگجویی دل مشغول فاجعه، مرد قبیله ی اسرار آمیزی که در جستجوی عشق گمشده اش بود، و آنو، تک مقدس، خالق زمان، و هنگامی که به نظر می رسید همه سردر گم شده اند، دو نفر دیگر وارد صحنه شدند ، سوفاریتا دختر کشاورزی که الهام بخش اسطوره ای میشد .